تنفسی در غیب فصل هشتم
خاطره ها
سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:تنفسی در غیب, :: 19:49 :: نويسنده : من وشما

 

امروز به دکترش گفتم عرفان اصلا معمولی نیست!
اصلا فکر نمی کردیم اینقدر طول بکشد. مثل روزهای اولی که به کُما رفته بود همه بسیج شده ایم و دائما برایش وقت می گذاریم. به توصیه دکترها خاطرات و وقایع این چند سال را با عکس و فیلم و گفتگو برایش می گوییم اما بی حوصلگی می کند و حتی گاهی وسط حرف هایمان بلند می شود و به اتاقش می رود.
یکی دو شب گذشته را فکر کنم تا خود صبح بیدار بوده. حتی صدای گریه اش را که می خواست پنهان کند، می شنیدم. هرچه باشد مادرم و نگران. بچه ام حداقل حرف هم نمی زند تا بفهمم چه در دلش می گذرد و چه می خواهد ... خوب است که هنوز مثل قدیم ها دست به قلم است و گهگاهی می نویسد...
امروز پدرش توجه مان را به چیز عجیب تری جمع کرد؛ می گفت دقت کرده اید عرفان در همه چیزش در یازده سالگی مانده بجز نماز و عبادتش؟!
توجه که کردم دیدم بی راه نمی گوید. او در حرف زدن و استدلال کردن و برخوردهایش هنوز همان پسرک یازده ساله است اما پسربچه یازده ساله ای که نمازش را برای خنداندن عارفه چند بار می شکست و گاهی با اکراه و غرغر نماز می خواند؛ حالا خیلی جدی در خلوت و در اتاقش بدون تذکر کسی نمازش را همراه اذان می خواند.
حتی دیشب که پشت در نیمه باز اتاقش گوش ایستاده بودم ببینم چرا بیدار است دیدم سر سجاده اش نشسته و و زیر لب چیزهایی می گفت و فکر کنم گریه هم می کرد ...
به دکتر مشاورش گفتم اگر عرفان می تواند در نماز و عبادت بچگانه اش این قدر زود بزرگ شود؛ چطور در برخوردها و انس با ماها این قدر کند است؟! با گذشت ده روز، هنوز از ما هول و هراس دارد ...
جمشید می گفت شاید واقعا در این هفت سال چیزهایی دیده باشد. می گفت دوستش گفته خارجی ها تحقیقاتی در این باره داشته اند بنام تجربه های نزدیک به مرگ؛ که افرادی که در کما رفته اند و یا ...، صحنه هایی دیده اند یا صداهایی شنیده اند، حتی فرشتگان را دیده اند ...
عرفان که درباره این جور چیزها هیچ نگفته. پدرش اما می گوید شاید سرّ این خلوت نشستن ها و راز و نیازها، همان صحنه هاست و به همین دلیل باشد که عرفان با ما غریبی می کند؛ چون این هفت سال با غیر ما نشسته و برخاسته است.
دکترش هم که جواب روشنی نمی دهد و فقط می گوید این حرف ها علمی نیست و خرافه است. از طرفی می ترسم خودمان گرفتار اوهام و خرافات شویم و از طرفی نگرانم که عرفان منزوی شود یا افسردگی بگیرد...
بالاخره دل به دریا زدم و کنارش نشستم و گفتم: مادر اگر چیزی دیده ای در این سالها که با ما نبودی، برایم تعریف کن. چرا با ما همکاری نمی کنی و اینقدر به تنهایی علاقه داری؟!
سکوت معصومانه ای کرد تا شاید من حرفم را رها کنم، اما وقتی اصرار مرا دید، بلند شد و گفت شما هم که حرف پسر خاله ها را می زنید! هرکسی خواست کمی تنها باشد روح دیده؟! آخرش هم نفهمیدم دیده یا نه؟ ... عصر رفتم امامزاده و کلی گریه کردم؛ گفتم خدایا حالا که عرفان را به زندگی برگرداندی خودت کمکمان کن تا بتوانیم با این شرایط کنار بیاییم و زودتر تمام شود...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 272
بازدید کل : 60062
تعداد مطالب : 139
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب